نهال

ساخت وبلاگ

شبیه ماشین زمان فیلم های علمی_تخیلی، مترو برام شده مثل ماشین مکان( یا شاید هم زمان) میرم توی مترو و از یه جایی سردرمیارم که هیچ شباهتی به بقیه‌ی جاهایی که دیدم نداره، مثل قصه‌ها وقتی توی بیابون و گاراژ هام و یکدفعه ورودی مترو میبینم انگار یه در نامرئی جلوی چشمام ظاهر شده، می‌دوم میرم توش و از اون زمان و مکان فارغ میشم و به زمان و مکان جدیدی وارد میشم. وارد مدرسه که شدم مریم راهنماییم کرد که بشینم. چون فضای کمی در اختیار بود همه جا رو با پارتیشن از بقیه جدا میکردند. دفتر معلم ها هم با پارتیشن از بقیه‌ی قسمت ها جدا بود. چون دیر رسیدم به کلاس زنگ اول نرسیدم و بچه ها تو فضای سالن داشتن بازی میکردن. توی دفتر نشستم تا مریم بیاد باهام حرف بزنه و راهنماییم کنه. یه خانوم دیگه هم اونجا بود به اسم مهسا، با دیدنم اومد سمتم و خیلی گرم سلام کرد. موقع زنگ تفریح رسیده بودم و اوضاع خیلی بلبشو بود. خانوم مدیر درگیر اردوی بچه ها بود و سرش خیلی شلوغ بود. توی دفتر که نشسته بودم بچه ها به نوبت میومدن از لای سوراخ های پارتیشن سرشونو میوردن تو و نوبت به نوبت نگام میکردن منم بهشون سلام میکردم و براشون دست تکون میدم. زنگ کلاس که خورد فکر کردن معلم ندارن و داشتن میرفتن بازی کنن که مریم جلوشونو گرفت و گفت: کجا؟ معلمتون داره میاد سر کلاس. بچه ها چندتایی نگاه متعجب به من کردن و بعد به مریم گفتن: معلم مون اینه؟! مریم گفت: این نه، ایشون. بفرمایید سر کلاساتون. 

مطابق انتظارم نبود. انتظار داشتم مثل بچه‌ی آدم مودب و منظم و مرتب بشینن سرجاشون و من بهشون درس بدم اما گیر چهارتا پسر وروجک و سر به هوا افتادم. عین ذرات هسته‌ای دائما در حال تکون تکون خوردن بودن. به زور راضیشون میکردم که سرجاشون بشینن. امیرمهدی بچه‌ی به شدت باهوشی بود و کاملا درسا رو بلد بود و تو کلاس حوصلش سر میرفت. مصطفی و رضا هنوز جدول ضرب رو حفظ نبودن. علی اصغر دیر اومد، همینکه اومد بچه ها گفتن خانوم این خیلی بلده، آروم و بی‌سروصدا رفت یه گوشه ته کلاس نشست. هرچند از قبلش به خودم گفته بودم باید همه رو اندازه‌ی هم دوست داشته باشی ولی علی اصغر از همون لحظه‌ی اولی که اومد یه جور دیگه بود، معصومیت از نگاهش میبارید و نگاهش عمیق بود. به همشون تکلیف دادم. بجز امیر مهدی.امیرمهدی هم بلد بود هم شیطون و لجباز . یک تنه برای به هم ریختن نظم کلاس کافی بود. برای اینکه انرژیشو مدیریت کنم در نقش کمک مربی ازش استفاده کردم .جواب داد .خیلیم رفته بود تو نقشش و جدی گرفته بود کارشو. 

زنگ تفریح که خورد رفتم توی دفتر. مهسا بهم گفت وسط کلاس یکی از شاگرداش گفته: خانوم این معلم جدیدیه کلاس بغلیا صداش شبیه از اوناس که توی بیمارستانا میگن آقای دکتر فلانی به اورژانس. و بعد غش‌غش خندید.

زنگ بعدی علوم بود. رفتم متوی کلاس و شروع کردم به درس دادن که بعد از چند دقیقه صدای داد و اعتراض امیرمهدی بلند شد که: خانوم شما خیلی معلم سختگیری هستید و خانوم قبلی ما میذاشت ما توی کلاس بازی کنیم. دیدم داره جو رو متشنج میکنه و بچه ها تایید میکنن و دیگه اصلا توجه نمیکنن. یه بطری آبمعدنی خالی کوچیک درآوردم و انداختم وسط کلاس. گفتم نوبتی پنالتی کشی کنید . نوبت به نوبت یکیشونو از میکشوندم  بهش درس میدادم و میفرستادم بره بازی کنه. یاد بچگی‌های خودم افتادم که خالم همه‌ی نوه‌ها رو جمع میکرد باهم میبرد حموم و بعد همه مون رو رو به دیوار  به صف نگه میداشت که هیچکی کسیو نمیبینه و بعد تک به تک ما رو میبرد زیر دوش و با از اون کیسه چرک آبیا دو سه لایه از پوستمون و میبرد و ما رو دونه دونه با سوختگی پوستی از حموم عین مرغ پرکنده مینداخت بیرون؛ مثل گوسفندایی که تو صف ذبح ایستادن. با یه بازی بهشون حواس پنگانه رو یاد دادم و اواخر کلاس که دیگه میخواستم بهشون انرژی و انواع اون ها رو یاد بدم خسته شده بودند و دائما غر میزند و بهونه میوردن که خانوم بریم دسشویی، خانوم آب بخوریم. جمعشون کردم وسط کلاس و گفتم برقصین. یکم قر دادن و گرمشون شد بهشون گفتم: دیدین؟ انرژی حرکتی و انرژی گرمایی. تا چند ثانیه متعجب و متحیر نگاهم کردند و بعد زدند زیر خنده. زنگ خورد و بچه‌ها با سرعت از کلاس فرار کردند. مهسا اومد تو کلاس و یکدفعه گفت: وای خدای من ساقی چرا قیافت این شکلیه؟ و من انقدر با صدای بلند حرف زده بودم گلوم درد میکرد و صدام دورگه شده بود. 

 

توی مسیر برگشت با اسماعیل و اسرافیل و عبدالله برگشتم به مترو. آدامس‌هاشونو اورده بودن و وقتی فهمیدن هم مسیریم خیلی خوشحال شدن. کلی حرف زدیم و از محل زندگیمون. از خونوادشون گفتن و عبدالله از آرزو‌ها و کارهای موردعلاقش بهم گفت. تا عبدل آباد باهم اومدن و از بعد از مترو پیاده شدن. احتمالا نمیخواستن من ببینم که تو مترو آدامس میفروشن. من دور شدم و اون‌ها رفتن سراغ کارشون. تو مسیر برگشت باورم نمیشد که بچه‌های من توی کوره کار میکنن. مصطفی، رضا، امیرمهدی حتی علی اصغر. اونا دستاشون خیلی کوچولوعه. چی‌جوری گرمای کوره رو تاب میاره؟ چی جوری با اون انگشتاشون آجر هارو بلند میکنن؟ حالم بد شد. خیلی بد. حالت تهوع گرفتم تو مسیر. قرص ضد تهوع مو از تو کیفم درآوردم و خوردم. این چند وقته دیگه قرص ضد تهوع جزلاینفک زندگیم شده. تقریبا حداقل روزی یکی میخورم. بی جون و پریشون رسیدم خوابگاه. خودمو به تخت رسوندم تا چرت بزنم. تو تمام طول خوابم بعدازظهرم چهره‌ی اسرافیل رو دیدم.

غلط کردی...
ما را در سایت غلط کردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 112 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 2:44