بيگانه اثر آلبركامو

ساخت وبلاگ

چيزهاي زيادي از اين رمان كوتاه به ذهنم نمي ايد به جز بي تفاوتي. من قبلا اسم اين حس را كرختي گذاشته ام. شايد اگر تجربه ي حسي كتاب را قبلا به دست نمي آوردم برايم خسته كننده، رقت بار و منفور مينمود. منطقي بود. تمامش منطقي بود اما الان چيزي كه ذهنم را در گير كرده ماني است. قبل خواندن اين كتاب يك روز كه با ماني داشتيم با مترو از دانشگاه برميگشتيم ماني بهم گفته بود كه خيلي شبيه شخصيت كتاب است. مورسو كه فقط سه بار اسمش در كتاب آمده است و اوايل حتي اسمش هم معلوم نبود. ماني گفت الان كه بعد چندين سال دوباره كتاب را خوانده است باز هم دوباره همان احساس را دارد و از اين موضوع رنج ميكشد. مشكل من با رنج كشيدن ماني است مثل اينكه كسي آيينه اي را جلوي صورتت بگذارد و خودت را ببيني و دائما از ديدن خودت رنج بكشي شايد رنجشش تحت تاثير رسانه است. رسانه اي كه ميخواهد شابلون زندگي بسازد و با فروش شابلون پول به جيب بزند تا ما شابلون ها را روي زندگيمان بيندازيم. كسي كه آينه را مقابلمان قرار مي دهد هنرمند است مثل راهنمايي است كه توي كوهنوردي چند متري از ما بالاتر است دستش را مياورد پايين تا ما را بالا بكشد. كامو واقعا راهنماي درست و حسابي است. اما چرا ما با ديدن تصوير مان آشفته ميشويم؟ مثلا تصويري كه من از خودم دارم و همينطور بقيه از من دارند و به طرز عجيبي بدون اينكه اين بقيه تا به حال در اين مورد با هم حرف بزنند يا يكدبگر را ديده باشند تصويري است از چهره و اكت آدري، عواطف و احساسات اميلي و خط مشي فكري امي در gone girl. نميدانم تاريخ در ما تكرار ميشود يا ما در تاريخ؟ هنر ما را سوژه خود ميكند يا سوژه هنر را از آن خود؟ اما من مثل ماني نه از اين شباهت زياد رنج ميبرم و نه حتي خيلي خوشحالم. تنها به عنوان بخشي از حقيقت پذيرفتمش اما ماني برخلاف من به پوچي اي رسيده كه نميخواهد بپذيرتش.

غلط کردی...
ما را در سایت غلط کردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 85 تاريخ : يکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت: 9:30