غذا

ساخت وبلاگ

ساعت هاي طولانيه كه هيچي نخوردم. ديگه مراحل ابتدايي گرسنگي رو گذروندم و سردرد دارم و بدنم سنگينه. دستم رو كه زير پستانم ميبرم ميتونم با انگشتام همه ي استخون و دنده هامو بشمارم. لج كردم با مامان، بابا، امير حسين، دوستام؛ همه. كاش هيچكي به غذا نياز نداشت و همينطور زندگي ميكرديم. ميدونم كه من خيلي بد غذام . بعضي وقت ها كه بخاطر بد بودن غذا به نشونه اعتراض غذا نميخورم و گرسنگي زياد خيلي بهم فشار مياره يكي تو دلم ميگه خب برو يچي بخور حداقل حالت بهتر ميشه اما يه فرمانروا قوي اي توي مغزم هست كه ميگه گه خوردي از كي تا حالا انقد مادي گرا شدي و تن به اين حقارت ميدي، از صفت هاي حيوانيت دور شو. قدرت اون فرمانرواعه توي مغزم خيلي بيشتر از هر چيز ديگه ايه. همين فرمانرواعه نميذاشت من از كودكي تا نوجووني از كسي عذرخواهي كنم يا براي اينكه به چيزي برسم مثلا غذاي خوشمزه دوستم يا اسباب بازيش يا حتي وقتي مامانم تنبيهم ميكرد و چيزي كه دوست داشتم رو ازم دريغ ميكرد، راضي به كوتاه اومدن و خواهش و تمنا و گريه كردن براي به دست آوردنش نميشدم. شرايطم رو ميپذيرفتم و باهاش كنار ميومدم. چيزي كه الان ندارمش يعني ندارمش و با چيزي كه ندارم و متعلق به بقيس خيالپردازي و هوس پراكني نميكردم. الانم همونه منتها مطمئن نيستم اگر همين طور ادامه بدم توي آينده هم حضور دارم يا نه.

غلط کردی...
ما را در سایت غلط کردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 87 تاريخ : شنبه 30 فروردين 1399 ساعت: 18:18