انفعال، مترسك

ساخت وبلاگ

فهميدم. فهميدم. غم

چند وقتي طولاني ست كه دارم فكر ميكنم كه چي شد من انقدر منفعل شدم. به چند دليل رسيدم از جمله خواسته اجتماعي از من، دوستان و هزار دليل ديگه اما مهم تر از همه غم و نحوه ي برخورد من با اوست. من با غم مثل باد رفتار ميكنم و خودم را مثل برگي به او مي سپارم بدون هيچ فشاري منتظر ميمانم يا بميرم يا او تمام شود. هرچه غم هايم بيشتر مي شود من منفعل تر ميشوم و روز به روز به كسي تبديل مي شوم كه اصلا شبيه گذشته ام نيست و من نميخواهمش. ما مي دويم به تا به آينده برسيم و آيندگان مي ايستند تا به ما برسند. امشب داشتم فكر ميكردم كه جسم من ديگر كشش رنج بيشتري ندارد و مهم تر از كشش، حوصله. من واقعا ديگر حوصله ي رنج كشيدن ندارم و وقتي فكر ميكنم كه قرار است چه رنج هايي در آينده نزديك بشم دوباره به همان مترسك تبديل ميشوم و انقدر منتظر ميكانم تا كلاغ ها بيايند و تكه تكه گوشت هاي بدنم را با خودشان ببرند.

غلط کردی...
ما را در سایت غلط کردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 81 تاريخ : يکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت: 9:30