فهميدم. فهميدم. غم
چند وقتي طولاني ست كه دارم فكر ميكنم كه چي شد من انقدر منفعل شدم. به چند دليل رسيدم از جمله خواسته اجتماعي از من، دوستان و هزار دليل ديگه اما مهم تر از همه غم و نحوه ي برخورد من با اوست. من با غم مثل باد رفتار ميكنم و خودم را مثل برگي به او مي سپارم بدون هيچ فشاري منتظر ميمانم يا بميرم يا او تمام شود. هرچه غم هايم بيشتر مي شود من منفعل تر ميشوم و روز به روز به كسي تبديل مي شوم كه اصلا شبيه گذشته ام نيست و من نميخواهمش. ما مي دويم به تا به آينده برسيم و آيندگان مي ايستند تا به ما برسند. امشب داشتم فكر ميكردم كه جسم من ديگر كشش رنج بيشتري ندارد و مهم تر از كشش، حوصله. من واقعا ديگر حوصله ي رنج كشيدن ندارم و وقتي فكر ميكنم كه قرار است چه رنج هايي در آينده نزديك بشم دوباره به همان مترسك تبديل ميشوم و انقدر منتظر ميكانم تا كلاغ ها بيايند و تكه تكه گوشت هاي بدنم را با خودشان ببرند.
غلط کردی...برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 81