حمله

ساخت وبلاگ
بهم گفت: دستت رو بهم بده. میخوام انگشتات رو ببینم. وقتی دستم توی دستاش بود دائما منتظر بودم تا هر چه سریع تر انگشتامو از دستاش بیرون بکشم. انگشت های زشتم رُ خیلی دوست دارم چون اونا منو عمیق لمس میکنن، حس میکنن و میشناسن. میترسم که انگشت هام مرا لو بدهند. البته من چند وقتی هست که دیگر رو بازی میکنم و دیگر هیچ چیزی برای پنهان کردن ندارم ولی باز با این حال چند وقت پیش بهم گفت که از این پیچیدگی من به ستوه آمده و از اینکه نمی تواند از فکرهایم سر در بیاورد اذیت میشود. درحالیکه من حس میکنم اکنون خالی خالی ام و دیگر ورقی در دستم نیس. انگار من یک نقشه از خودم کشیدم و تمام و کمال دادم به کسانی که دوستشان دارم تا ساده تر زندگی کنم و فکر میکردم این نقشه ام کامل کامل است اما الان انگار کسانی که دوستشان دارم از من بیشتر و بیشتر میخواهند. مثل شوکایی ام که در تمام بدنش یک برشی عمود طولی انداخته و به بقیه میگوید: ببینید. داخل من این شکلی است. خیلی سادس. این قلبمه که پر کاربردترین عضو بدنمه و این معدمه که دائما میخواهد خودش را با خالی کردن ارضا کند. این مغزمه که دائما خیال پردازی میکند.

 

اما من هرچه بیشتر خودم را توضیح میدهم بیشتر شکافته میشوم. وقتی جایی را بهشان نشان میدهم از سر کنجکاوی بدنم را بیشتر پاره میکنند تا بیشتر ببینند. انگار جمعیت زیادی از آدم ها مثل مور و ملخ در اطرافم قرار دارند و هرکدام میخواهند ذره ای از من ببینند بشکافند و پاره پاره کنند. روزبه روز تعدادشان بیشتر میشود و روز به روز بدن بی جانم را بیشتر میشکافند و پاره میکنند و لاشه ام هر روز باز و باز تر میشود و بوی گندم همه  جا را میگیرد. ولی آن ها هر چه باز میکنند حریص تر میشوند و من دیگر حتی سفیدی چشمانم به سرخی گراییده. البته هنوز مشغول شکافتن من اند و دست از این کار برنمی دارند تا زمانی که باکتری ها تمام اجزایم را تجزیه کنند و احتمالا بعد از تجزیه ی من به خودشان می آیند و میگویند: ای وای خالی بود.
خالیِ
خالیِ
خالی

غلط کردی...
ما را در سایت غلط کردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 181 تاريخ : يکشنبه 1 ارديبهشت 1398 ساعت: 14:18