از دست دادن

ساخت وبلاگ
 

اینکه چرا تلاشی برای به دست آوردنت نکردم به این خاطر بود که میترسیدم بعد از به دست آوردن، از دستت بدهم. من با این ترس از دست دادن بزرگ شدم و این ترس با گوشت و پوست و خونم عجین شده است.
تقریبا دو سالم بود که داداشم فوت کرد و بعد آن مامانم افسردگی شدید گرفت و من تک و تنها توی آن خانه ی قدیمی بزرگ شدم. نه مامانم دوستی داشت و نه من هیچ دوستی داشتم و نه حتی کسی به خانه مان می آمد تنها روزنه ی زندگی ام پدرم بود. تقریبا هیچ جایی نمیرفتیم و من همیشه فکر میکردم که دنیا اندازه ی خونه ی ماست. دنیا همین جائیه که وسط حیاطش گل شمعدونی و بهار نارنج هست و سه چرخه ی کوچیک سبز من از فاصله ی بین باغچه و پله ها نمیتونه عبور کنه و مجبورم برای اینکه یک دور کامل بزنم یه جاهایی سه چرخه را بغل کنم و تصویرم از آدمها تنها چیزهایی بود که از تلویزیون میدیدم.
مامانم همیشه میگه بچه تو اون سن و سال چیزی توی ذهنش نمیمونه و معتقده که حرف های من خیالاتمه اما من حتی از دو سالگی ام تصویر دارم. تصویر وقتی که با بابام و مامان بزرگ پشت در اتاق عمل رو صندلی نشسته بودیم، وقتی پرستار با ذوق محمدرضا رو تو بغل بابام گذاشت و ازش شیرینی گرفت، وقتی مامان بزرگ بهم گفت بیا داداشتو ببین و  محمدرضا موهاش مشکی پرکلاغی بود، حتی صحنه ای که مامانم روی تخت بود و موقعیت مکانی تخت توی اتاق.
اما از مرگ محمدرضا هیچ تصویری ندارم و هنوز هم در خیالاتم فکر میکنم زنده اس. چون محمدرضا بود و بعدش دیگر خبری ازش نشد. انگار گم شده بود ولی کسی هیچ حرفی راجع بهش نمیزد و فقط هرازگاهی من از مامانم خبر میگرفتم که داداشم چی شده و اون بغض میکرد و میزد زیر گریه.
و من فهمیدم که دیگه هیچ وقت نباید راجع به داداشم حرف بزنم و به کسی چیزی بگم. غالب اوقات ساکت بودم و روی ایوون و زیر آفتاب مینشستم و با خودم فکر میکردم. این عادتم به حرف نزدن از بچگی گریبانم را گرفته. همیشه ساکت بودم و با موجودات خیالی ام زندگی میکردم اما همیشه یکی از موجودات خیالیم را بیشتر از همه دوست داشتم. مامانم تا الان که در آستانه ی بیست سالگی قرار دارم بهم میگوید: آرزو به دلم موند یکبار تو زندگیت مثل بچه های عادی رفتار کنی. عروسک بازی و خاله بازی کنی ولی تو از بچگیت غیرقابل درک و عجیب بودی.
من تمام کودکیم یا تو اتاقم مشغول فکر کردن و درست کردن کاردستی و فرفره بودم یا روی ایوون به ابرها و خورشید و درختها فکر میکردم. از چهارسالگی روزنه ای بیشتری به زندگیم وا شد و من با کتاب آشنا شدم. و یک عالمه کتاب قصه دورم جمع میکردم و به مامان و بابام اصرار میکردم که برایم کتاب بخوانند. و وقتهایی که کسی برایم کتاب نمیخواند به تصاویر نگاه میکردم و برای خودم قصه میگفتم و همیشه منتظر بودم تا با سواد شوم و برای کتاب خواندن به مامان و بابا نیاز نداشته باشم تا برایم تکلیف تعیین کنند که فقط روزی سه تا کتاب یا وسط کتاب خواندن خوابشان ببرد. تمام آن سالها را منتظر ماندم تا ببینم کی سواد یاد میگیرم و کی میتوانم شعرهایم را بنویسم. 
اوضاع کم کم داشت خوب میشد و من با چندتا بچه آشنا شده بودم. مامانی بعد چهار پنج سال بهتر شده بود تا وقتیکه قراربود امیرحسین به دنیا بیاید و دکتر به بابام گفت: بین جون زنت و بچت یکیشو انتخاب کن. و من با زار و التماس مامانی مامانی میکردم و مامانم رُ میخواستم و دائما نگران بودم که نکنه بابایی امیرحسین رو انتخاب کنه( بابت این موضوع هنوز هربار که امیرحسین رو میبینم عذاب وجدان میگیرم و شرمنده میشوم). هر شب قبل از اینکه بخوابم مامانم رو بو میکشیدم و بغل میکردم و اون روز صبحی که از خواب بیدار شدم و دیدم مامان کنارم خوابیده نیست حدود نیم ساعت تمام جیغ بنفش کشیدم و فکر میکردم مامانم مرده.
استفراغ های الانم یادگاری همان دوره اس که از اضطراب های شدید دائما بالامیوردم و نصف تصویرم از کودکی تصویر استفراغ است در مکان ها و رنگ های مختلف:). فشار زیادی بود برای یک بچه ی شیش ساله و باوجود اینکه بزرگترها سعی میکردند ازم مخفی کنند من باز متوجه میشدم و الان حسرت میخورم که کاش اینقدر بچه ی کنجکاوی نبودم.
بعد اون قضیه زنده موندن امیرحسین و مامانی معجزه ی الهی شد و زبانزد همه جا.
اوضاع داشت خیلی خوب پیش میرفت و دائما توی مدرسه به خاطر استعداد و هوش و شعرهام تشویق میشدم و سر زبون ها می افتادم و مایه ی افتخار و پز خانواده ی پدری و مادری میشدم. وضع مالی مون هم خیلی خوب شده بود و من چیزهای زیادی به دست آورده بودم تا اینکه توی دوازده سالگی پدرم ورشکست شد و علاوه بر بروز دوباره افسردگی مامانی مشکلات اعصاب و روان بابایی هم شدت گرفت و متوجه اش شدیم. من صدای گریه های بابامو میشنیدم وقتی توی کوچه گریه میکرد و سعی میکرد خوشحال وارد خونه بشه و با هر بار اشکش من تیکه تیکه میشدم و میشکستم.
حتی با نوشتن از اون دوران بهم حالت تهوع دست میدهد و اصلا نمیخواهم راجع بهش حرفی بزنم. هر چی بود بالاخره تموم شد و اوضاع دوباره داشت بهتر میشد و من دوباره داشتم رشد میکردم تا اینکه تقریبا یکی دو ماه مانده بود به المپیاد ادبی مبین مرد. مبین از همان دسته بچه هایی بود که در کودکی چندباری باهاش بازی کرده بودم و وقتی بزرگ تر شدیم صمیمیتمون روز به روز بیشتر میشد و من قبل از مرگش تمام طول هفته را صبر میکردم تا بالاخره آخر هفته مبین بیاید بابل. تا اینکه یک آخر هفته که داشت میومد بابل پیکرش اومد و دیگه هیچ وقت به تهران برنگشت. بعد از مرگ مبین احساس میکردم من نصفه ام و تکه ای از من و خاطراتم همراه او در خاک دفن شده.

میبینی؟ من تا به حال هر چیزی را که به دست آورده ام را از دست داده ام. برای همین میترسیدم تا تو را به دست بیاورم. میترسیدم به دستت بیاورم و تو هم  همراه بقیه مثل ماهی از دستم سر بخوری و بروی. این جنون از دست دادن من مادام همراهم است و هنوز وقت هایی که احسان رانندگی میکند من تمام بدنم میلرزد و اضطراب میگیرم ولی به کسی چیزی نمیگویم یا وقتی که فائزه به سفر یا هیچهایک میرود من میمیرم تا او زنده و سالم از سفر برگردد یا وقتی یکبار به بابام زنگ میزنم و گوشی را جواب نمیدهد من باز حالت تهوع میگیرم و وقت هایی که امیرحسین با دوستانش بیرون میرود و من انقدر دلشوره میگیرم تا برگردد یا وقت هایی که دوباره مامانم مریض میشود.

من توان تحمل اضطراب تو یکی رُ نداشتم. تو فرق داشتی. اضطراب تو از تهوع گذشته بود. مرا می کشت.

غلط کردی...
ما را در سایت غلط کردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 175 تاريخ : يکشنبه 1 ارديبهشت 1398 ساعت: 14:18