نشانه ها

ساخت وبلاگ
 

 

 

 

برای من دنبال کردن نشانه ها همواره امری آشنا، دوست داشتنی و جذاب بوده است. این اعتقاد به روبروی هم قرارگرفتن و پیغام های آسمانی همیشه برام هیجان انگیز بود و دلم میخواست با تمام وجود به متافیزیک و نیروهای آسمانی باور داشته باشم.

سابقه ی چشم تو چشم شدنم با اون زیاد بود و همیشه تو شرایط عجیبی اتفاق می افتاد. بدون اینکه اطلاعی داشته باشم چندین بار تو خیابون و جاهای مختلف نگاهمون تلاقی کرد. خیلی زیاد. اوایل دائما به خودم می قبولاندم که اتفاقی بوده. اتفاقی که خیلی زیاد تکرار شد. وقتی با دوستام تئاتر میرفتیم و میدیدم که اون هم همونجاست و از گوشه ی چشم حواسش بهم است. وقتی در صندلی پشتم مینشست و وراندازم میکرد. وقتی نگاه هایمان تلاقی میکرد و از فرم نگاهش میخکوب میشدم. کوچکترین عکس العمل هایش برای هر دختری که میدیدش سمپات بود. جذابیت عجیبی داشت. ساق های خوش تراش، نگاه نافذ، صدای زخمی ، غم و خشونتی آشکار. با اینکه بازیگر ماهر و معروفی بود و آدم های زیادی مشتاق ارتباط گرفتن با او بودند همیشه تنها بود و معتقد بود که به تنهایی اعتیاد دارد. محبوب بود. اندازه ای که تنها اشاره ی کافی بود تا دخترهای زیادی خودشان را فدایش کنند. چند وقتی بود که این نگاه ها زیاد شده بودند و عجیب ذهنم را درگیر خودش کرد. نمیدانم چگونه پیدایم کرد ولی بعد اون شب اینستام رو پیدا کرد و بهم پیام داد. از رفتارش دلهره گرفته بودم ولی آمد و کمی راجع به خودش گفت و از من پرسید. چندتا از کارهایش را نقد کردم و نظرم را راجع به فعالیت های کاری و هنری اش گفتم. اون شب فکر میکردم خب در همین اندازه بود و داستان تموم شده ولی مثل اینکه قصه تازه شروع شده بود. به شدت مغرور بود. فکر کنم انتظار داشت که ادامه ی این مکالمه با من باشد ولی من اصراری نداشتم. خودش ادامه داد و هر چند وقت سر صحبت را باز میکرد. وقتی با او حرف میزدم و یدفعه وسط حرف یادم می آمد که با کی دارم اینقدر راحت صحبت میکنم شوکه میشدم. بعضی وقتها چیزهایی که گوشه و اطراف میدیدم و حدس میزدم که برایش جالب باشد میفرستادم. اما اون بیشتر به ارتباط با من علاقه داشت تا چیزهای که برایش میفرستادم. همه ی اتفاقات خیلی سریع و شوکه کننده بود. بعد از مدت زمان خیلی کوتاه. پیشنهادش را مطرح کرد. با پیشنهادش یک لحظه تمام فیلم های هالیوودی که دیده بودم جلویم نمایان شد. حقیتش این بود که من خیلی زودتر متوجه شدم و حدس زدم که خواسته اش چیست ولی وقتی با فائزه صحبت کردم گفت: نه دختر اینقدر مردم رو قضاوت نکن و بدبین نباش. اینطور نیست و تو یقینا داری اشتباه میکنی. هر چه اصرار میکردم که حدس میزنم اینطور باشد صدایم را درنیامده در حلقومم خفه میکرد که نه این خیلی طرز فکر اشتباهی است. به همین خاطر ادامه دادم. ادامه دادم و حس کردم توی یک سیاه چاله ی سیال افتادم. سیاه چاله ی جذاب و مکنده. خودم رو سرزنش میکردم که دختر حتما باید این حرفو مستقیم بهت میگفت تا دوهزاریت جا بیوفته. اما حقیقتش این بود که من هم به ارتباط گرفتن با او مایل بودم. آدمی که هر کدام از اطرافیانم ارتباط گرفتن با او برایشان افتخار بود و در رزومه شان می آوردند یا کافی بود کسی را لایک کند و فرد در بیو اینستاگرامش بنویسد لایک شده توسط فلانی. آدمی که الان روبروی من بود و اینقدر بهم نزدیک شده و این اندازه اروتیک توصیفم میکند. آدمی که مثل من به انرژی نگاه اعتقاد داشت و با نگاهش دائما برایم پالس میفرستاد. عجیبا سرشار از خواستن بود. خواستنی به شدت عجیب. از این اندازه خواستن در وجودش ذوق زده میشدم. یکبار ازش پرسیدم: چرا من؟ جواب داد: نمیدونم. این یه حس کاملا درونیه. تقریبا مطمئن بودم که خیلی بقیه را پس میزند و همین اندازه مطمئن بودم که خواسته و حرف هایش واقعا واقعی ست. گیج و سردرگم بودم. کلنجارهایم با خودم آغاز شده بود. دوراهی عجیب خواستن و نخواستن. خواسته شدن، شهوت و شهرت. همیشه به خودم میگفتم دختر یادت باشه کاری که میکنی هیچ وقت ارزشی نداره فقط پیامد های بعد اونه که مهمه. خودم رو میشناختم. آدمی نبودم که با این رابطه کنار بیایم و میدونستم نهایتا در آینده هر اتفاقی بیوفتد من آسیب میبینم. میدونستم وابسته میشم. تازه مدت کوتاهی بود که از مازوخیستی قبلیم فاصله گرفته بودم. نمیخواستم دوباره بیمار بشم.  برای منِ ماجراجو هیجان انگیز بود. بیش از اندازه هیجان انگیز اما در نهایت این هیجان، من بودم که زخمی میشدم. بچه تر که بودم و وقتی خودم رو توی موقعیت مشابه این تصور میکردم با خودم میگفتم خیلی راحت و با جسارت میگویم نه. بعد این ماجرا فهمیدم چقدر نه گفتن سخت است. خیلی خیلی سخت. انگار که روحت را سمباده میزنند و خراش برمیداری. من دو نفر بودم. یک نفر که حال رو میدید و عجیبا دلش میخواست و دیگری که خودم رو خوب میشناخت و آینده ی غم زده ام را میدید. ما دو تا با هم جنگیدیم. کلنجار رفتیم . غصه خوردیم. آینده رو پیش بینی و تصور کردیم.  میزان تحمل زمان حال م رو بررسی کردیم. دیدم حق با دومی ست. هیچ جوره نمیشود. مثل خانه ای که زلزله زده باشد من ویران شدم. در نهایت عزمم را جزم کرد. به سختی که حتی قابل وصف نیست گفتم نه. مستقیم و بی پرده. گفتم نه و راحت شدم. گفتم نه و احساس قدرت کردم. گفتم نه و انگار باری از دوشم برداشته شد. نفس راحت میکشیدم. هرچند که او اصرار داشت و ول نمیکرد اما من درنهایت تصمیمم را گرفته بودم. مصمم و قاطع بودم. چندین و چندبار گفتم نه. در نهایت گفت از حسرت خوشش نمیاد و وقتی چیزی این اندازه ذهنش رو مشغول میکنه رو بالاخره به دست میاره. راستش ترسیدم . بعد از اولین نه گفتن نیروی عجیبی در وجودم حس میکردم و هربار که دست رد به سینه اش میزدم مصمم تر و قوی تر میشدم. انگار یه روح عجیب در من دمیده شده بود و نیروهای ماورایی کسب کرده بودم. باورم نمیشد این کسی که این اندازه گستاخانه و بی پرده و به او نه میگوید من باشم. به خودم نهیب میزدم که از پس غول بزرگی براومدی دختر. من بهت افتخار میکنم. اوایل با خودم گفتم بذار این رابطه در اندازه دوری و دوستی بمونه. چون میترسیدم. مدتی گذشت و با خودم گفتم به هر حال خیلی جاها دشمنی بهر از دوستیه. بلاکش کردم. از همه جا. از تمام اجزای زندگیم و خوشحال بودم و مفتخر. بعد اون ماجرا تصمیم گرفتم به نشانه ها اهمیتی ندهم. در آن واحد وقتی کائنات به من اشاره ای میدهند که این را دنبال کن به هفتاد هزار نفر دیگر هم همین اشاره داده میشود. وقتی من پولی گم میکنم همون پول را دیگری پیدا میکند. نشانه ها و بخت و شانس رو دور ریختم و به قدرت خودم  و احتمالات ایمان اوردم. به پتانسیل ها و خلاقیت و مهارت هام.

غلط کردی...
ما را در سایت غلط کردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 216 تاريخ : يکشنبه 1 ارديبهشت 1398 ساعت: 14:18