این روزها و قبل تر

ساخت وبلاگ
20 فروردین 98
شیش صبح بیدار شدم و رفتم دانشگاه. سر کلاس به زور نشسته بودم. گلویم مثل معده ی جوجه ای که زیاد غذا خورده باشد متورم بود و دائما سرفه میکردم. فقط تصویر دریافت میکردم و  زیرلایه هایی کم جانی از صدا. زهرا قبل من در کلاس نشسته بود سلام کردیم و راجع به بیماریم حرف زدیم و بعد از چند جمله ی کوتاه به صحبت هایمان خاتمه دادیم. تمایل به صحبت نداشتم؛ به گمانم او هم نداشت. راستش خیلی وقت است که خودم را در گروه حس نمیکنم و تمایلی هم به ماندن در گروه ندارم. با همین بچه ها به تنهایی در حد گذراندن یک نیمروز میتوانم کنار بیایم ولی در قالب گروه نه. وقتی متعلق به گروهی میشوی یا باید مثل بقیه باشی یا اگر خیلی متفاوت باشی در بهترین حالت به عنوان عضو نمادین حضور داشته باشی. در گروه بودن مهارت میخواهد ،سواد میخواهد، صبوری و بخشش میخواهد و اینکه تفاوت های بقیه را بپذیری. با انتظاراتت از بقیه کنار بیایی و منعطف باشی و پیداکردن چنین گروه ایده آلی کار سختی ست. به احسان پیام دادم وقتی دارد میاید برایم یه پاکت شیر بخرد. احسان آمد. فریما و محمد هم به جمعمان اضافه شدند. استاد وارد کلاس شد و اسمم را صدا زد و از جلسه قبل سوال پرسید. همینکه دهنم را واکردم تا چیزی بگویم گفت از صدات معلومه حالت اصلا خوب نیست نمیخواد حرف بزنی. تمام کلاس رو سرفه کردم ودورتادورم سرشار از تیکه های دستمال کاغذی مصرف شده بود. به هرضرب و زوری بود تمام شد. کشش دانشگاه را نداشتم با بچه ها خداحافظی کردم و گفتم برمیگردم خوابگاه. موقع قدم زدن در حیاط نظرم عوض شد و به احسان پیشنهاد دادم که بیا کمی قدم بزنیم. قدم زدیم و احسان رفت تا صبحانه بخرد. روی نیمکت های حیاط نشسته بودم. نیمکت کناری دو تا پسرجوون نشسته بودند و داشتند سیگار میکشیدند. بوی سیگار حالم را بد میکرد و سرفه هام شدت یافت انقدر سرفه کردم که در نهایت حالم بد شد. همه ی وسایل را روی نیمکت جا گذاشتم و دویدم تا بالا بیارم. روی پله ها نشستم. احسان آمد و صبحانه خوردیم  و او راجع به هم اتاقی جدیدیش حرف زد. تمام که شد پوریا و کامیار رو دیدیم که گوشه ی حیاط ایستاده بودند. زمان زیادی بود که کامیار رو ندیده بودم. دلم برایش تنگ شده بود. به سمتمان آمد. کامیار و احسان همدیگه رو به مدت طولانی بغل کردند. بهم دست داد و حال و احوال کرد. عادت دارد همیشه هر وقت باهام حرف میزند دو دستی محکم دستمو توی دستاش نگه دارد. کامیار رو خیلی دوست دارم. بی غل و غشه. بهم گف اگه اینقدر دکتر رفتم و دارو خوردم و خوب نشدم از پدرش برام وقت میگیره که برای معاینه برم. گفتم نیازی نیست به زودی خوب میشم و تشکر کردم. با کامیار خداحافظی کردیم و سوار سرویس شدیم. توی سرویس احسان تمام سعیش رو میکرد تا حالم رو عوض کنه ولی من غمزده و خسته صورتم را شیشه چسبانده بودم و حوصله هیچ چیز را نداشتم. از آب و هوا و تمیزی و تهران حرف زد و دید که من حواسم بهش نیست ساکت شد. دلم براش سوخت. با پشت دست ریشش رو نوازش کردم. رسیدیم. هیچکس در اتاق نبود. مقداری قرص خوردم و دراز کشیدم. چند وقتی است بخاطر اثرات قرص ها همیشه گیج و منگ ام. دائما بین خواب و بیداری سیر میکردم. فیلمی که از شب قبل دانلود کرده بودم رو دیدم و خوابم برد. بیدار که شدم شامره زنگ زد. گفت تنهاست آخرهفته و زن عمو مهمونشه و برم پیشش تا از آویسا مراقبت کنم. توانش رو نداشتم. گفتم بعدا بهت اطلاع میدم ولی حقیقتش دلم نمیخواست. دلم نمیخواست به اون خونه برگردم. بعد از ماجرای سرطان شامره، برگشت به اون خونه همیشه من رو آسیب پذیر تر میکرد. موقع امتحانات آخر دو ترم قبل وقتی حدس زدم که بیماری شامره سرطانه و شایسته داره ازم مخفی میکنه ترسیدم. با اطلاعات دست و پا شکسته ای که از پزشکی داشتم و کنار هم گذاشتن تیکه های پازل متوجه بیماریش شدم. سر چهار راه به سمت وصال ایستاده بودم که شکم به یقین تبدیل شد. پاهایم خالی کرده بود و تمام اعضای بدنم میلرزید. نمیتونستم راه برم و خودمو به اتوبوس ها برسونم. تنمو توی خیابون میکشیدم و احسان داشت برایم استنباط میکرد که حرف های تو قضاوت است و معلوم نیست درست باشد و این حرفها. تمام گذشته ام با او بالای سرم میچرخید. یاد وقتایی افتاده بودم که ابتدایی بودم و از هر خوراکی که تو مدرسه میخوردم برایش کنار میگذاشتم. وقتی مریض میشدم و دکتر بهم آسپرین بچه میداد و مامان و بابام برای اون هم یدونه میخریدند. وقتی شب ها با هم میرفتیم بیرون و غذا میخوردیم. مسخره بازی درمیاوردیم و  محرم ها چهارصبح پا میشیدیم حلیم بگیریم. وقتی عروسی کرد و من انقدر احساس تنهایی میکردم که تا یک هفته گریه کردم. صحنه بدنیا اومدن آویسا توی اتاق عمل وقتی ازش عکس میگرفتم. به شباهتم به شامره و شیطنت هاش. به آینده فکر میکردم و به آویسا. آویسایی که چهارسال بیشتر نداره. وقتی رسیدم خوابگاه توی حیاط به شایسته زنگ زدم و ازش خواهش کردم حقیقت رو بهم بگه و باهم پشت تلفن آروم آروم گریه میکردیم تا کسی متوجه صدای گریه هامون نشه. میخواستم ببینمش ولی هم امتحان داشتم و هم میدانستم از نظر روحی شرایط خوبی ندارم و اگر ببینمش بغضم میترکه. به زور و گریه امتحانت رو دادم. گریه هامو تموم کردم و رفتم خونش. شروین بیش از اندازه عصبی و ناراحت بود. روزی چندتا قرص آرام بخش میخورد. شامره هم میگفت که به مرگ نزدیکم و آویسای چهارساله دائما ازم میپرسید ساقی مامان من مرده؟ شب و روز کارم شده بود سرچ در مورد سرطان پستان. دائما مقاله میخوندم و  از تجربیات افرادی که سرطان رو پشت سر گذاشتن برایش میگفتم. بهش امید میدادم و سعی میکردم اوضاع رو خوب جلوه بدم در حالیکه اوضاع انقدرا هم عادی نبود. در واقع خیلی حاد بود. مجبور بودم دروغ بگویم. هر روز شش صبح پا میشدم و دو یا سه شب میخوابیدم. صبحانه درست میکردم و شامره را برای آزمایش به دکتر میبردم. از خون میترسید و واسه همین اصرار داشت موقع شیمی درمانی دست هایش را بگیرم. آویسا رو باید به مهدکودک، استخر و کلاس اسکیت میبردم و دائما حواسم می بود که به موقع بره و به موقع برم دنبالش. شام و ناهار میپختم و شب ها کتابی رو که شروین به تازگی تالیف کرده بود ویرایش میکردم. چون شروین روی تمیزی وسواس داشت خونه رو باید برق میانداختم. تمامی اینها برای من که توی خونه خودمان اصلا کار نکرده بودم و عزیزدردانه ی بابام بودم بیش از اندازه سخت گذشت. شروین یا همه چیز را در درونش میریخت و یا یدفعه به شدت عصبانی میشد. به اتاق کارش میرفت و اشک میریخت و قرص آرام بخش میخورد. پول به اندازه ی کافی حتی شاید بیشتر هم داشت ولی مسئله چیز دیگری بود. چندباری باهام دردودل کرد برای اولین بار دیدم با آن همه غرورش پیشم گریه کرد.سعی کردم دلداریش بدهم ولی خب نیاز به چیزی بیشتر از دلداری بود. آویسا دائما لجبازی و بی قراری میکرد و شامره بخاطر شیمی درمانی بیحال بود و بالا میاورد ولی سعی میکرد خودش را سالم نشان دهد. آویسا میخواست بره آمادگی و نیاز بود برایش کلی وسایل مدرسه بخریم. برای خرید آویسا به فائزه زنگ زدم و هر چه که نیاز بود باهم رفتیم از انقلاب خریدیم. به خونه که رسیدیم بچه با دیدن اون همه وسایل رنگی حسابی ذوق زده شده بود. بعدازظهرها که پارک میبردمش به بیشتر دوستاش میگفت من مادرشم و من هزاربار براش توضیح میدادم نه عزیزم اینطور نیست. شب ها وقتی روی تخت دراز میکشیدم تمام عضلاتم منقبض بودن و درد میکردن. دائما میترسیدم که منم به سرطان مبتلا باشم. روزی چند بار سینه هامو چک میکردم و دائما حس میکردم سینه ی چپم درد میکنه. توی تاریکی انقدر گریه میکردم تا بالش خیس میشد و برعکسش میکردم. دلم برای خونمون تنگ شده بود. مجبور بودم خودم رو هر روز یه آدم خیلی قوی نشون بدم و اوضاع رو متعادل کنم و شب ها نقابم رو از چهرم برمیداشتم و جلوی دهنم رو میگرفتم و از گریه زار میزدم. خوبی گریه هام همیشه این بود که هیچ وقت هیچ کس صدایی ازم نمیشنید. اونقدر آروم گریه میکنم انگار که کاملا خوابیدم. مدتی افسردگی گرفته بودم و مامانم پیغام داد که دیگه نیازی نیس بمونی. داری خودتو نابود میکنی. برگرد خونه. برگشتم اما خوب نشدم. خیلی زمان برد تا حالم بهتر بشه. تابستون 97 پدرم رو دراورد. واسه تمامی این ها توانایی روبرو شدن با اون خونه رو نداشتم. هرچند که اوضاع عوض شده بود ولی همیشه منو یاداون روز ها میندازه. بعدا به شامره اطلاع دادم حالم خیلی بده و نمیتونم بیام خونش. استراحت کردم و بعدش با فائزه و احسان رفتیم سینما و کارگاه چوب بری.

 

 

 

غلط کردی...
ما را در سایت غلط کردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 142 تاريخ : يکشنبه 1 ارديبهشت 1398 ساعت: 14:18