19 فروردین 98

ساخت وبلاگ

تمام سعیم را کرده بودم که بخوابم. خوابیدم اما از شدت درد چهارصبح بیدار شدم. نمیدانستم کجا را بگیرم و دردم را خالی کنم. دسته های فلزی تخت را گرفتم و محکم فشار میدادم. فشار میدادم تا صدایم در نیاد. یادم آمد دوباره فیلم آمیلی رو دانلود کرده بودم. چندماهه پیش یکی از همکلاسی هام این فیلم را دید و دوید سمتم که: ساقی فیلم آمیلی رو دیدی؟ خیلی دختره شبیه توعه. همین خاطره دوباره او را یادم آورد و دانلودش کردم. به احسان اس ام اس دادم که حالم خیلی بد است و فردا نمیتوانم دانشگاه بیایم. آمیلی را دیدم و دوباره حس های عجیب غیرقابل وصفی برایم زنده شد:). نزدیک های ساعت شش داشتم میخوابیدم که احسان پیام داد باشه. یک ساعت خوابیدم و بعد رفتم حمام. تا ظهر آماده شدنم طول کشید و سر ظهر به فائزه پیام دادم که اگر کار ندارد باهم برویم دکتر. نمیخواستم دوباره اگر قرار است آمپول و سرم بزنم تنها باشم. پریروز که رفته بودم همین درمانگاه تا آمپول بزنم پرستار داشت تقریبا کل لباس هایم را میکند. پنبه را به الکل آغشته کرده بود و داشت حجم وسیعی  از باسنم رو با پنبه میسابید. درست مثل وقتی که غذایی میسوزد و ته دیگش میماسد ته قابلمه و برای شستنش مجبوری هی بسابی و دائما دایره اش را بزرگتر میکرد. شاید نزدیک پنج دقیقه فقط داشت پنبه الکل میزد و من حتی نائی نداشتم تا حرفی بزنم و محکم فلز زیر تخت را فشار میدادم. آمپول را زد و از اتاقک رفت. این سری گفتم اگر دکتر میخواهد آمپول بدهد با فائزه بروم تا دستش را بگیرم. خداروشکر آمپول نداد. دارو ها را گرفتیم و برای ناهار رفتیم خوارزمی انقلاب. من باید سوپ میخوردم و فائزه فیله سفارش داد. دیدیم شیوا در گروه پیام داده که امروز تولد نیوشاست و با اینکه حالم بد بود ولی چون از قبل داشتم برای تولد نیوشا برنامه میریختم خوشحال شدم و گفتم میریم. بعد ناهار با فائزه همه ی انقلاب تا ولیعصر را متر کردیم تا بتوانیم کادویی برای نیوشا پیدا کنیم که خوشحالش میکند. خیلی کار سختی بود چون تا حالا واسه یک دختر بدلکار کادو نخریده بودم. بین راه احسان زنگ زد که از طرف او هم برای نیوشا کادو بخریم. با هر مصیبتی که بود بالاخره کادو ها را خریدیم. فائزه کلاس داشت. بهش گفتم کلاس ندارم و حوصله ی نشستن تو حیاط رو هم ندارم. گفت بیا سر کلاس ما. قبل کلاس با استاد صحبت کرد و استاد با روی باز استقبال کرد. قبل از ما استاد به بچه ها گفت امروز میهمان داریم. پایم را که در کلاس گذاشتم همه بچه ها با همهمه گفتن ااا ساقی سلام و شروع به احوالپرسی کردند و استاد از اینکه بیشتر از نصف کلاس مرا میشناختند تعجب کرد. از چند جا صدا میامد که بیا اینجا بشین. انقدر خجالت کشیدم که فقط به کفش هایم نگاه کردم و روی اولین نیمکتی که به چشمم خورد نشستم. از ته کلاس یه نفر با صدای بلند گفت: بیچاره دختره خجالت کشید و همه یکصدا خندیدند. وسط کلاس محیا از پشت مقنعه ام را کشید و بالا داد تا بلندی موهایم را ببیند و از جلو سینه هایم بیرون زد نگاهم با استاد تلاقی کرد و قرمز شدم و مقنعه رو محکم  و با شدت کشیدم جلو. مقنعه از دستش در رفت. کلاس که تمام شد در طی یه حرکت اعتراضی نام نواربهداشتی رو به عنوان یکی از اقلام موردنیاز برای سیل زدگان لرستان اضافه کردیم و جلوی فردوسی نشستیم و حرف زدیم اما سرفه جان مرا گرفته بود. فائزه پیشنهاد داد برویم چای یا دمنوش بخوریم تا بهتر شوم. دمنوش را گرفتیم و توی یک حوض نشستیم و حرف زدیم. به کلاس هایمان رفتیم و بعد کلاس سه تایی رفتیم کافه قندریز تولد نیوشا. کافه ی خیلی کوچیکی بود که پونزده نفرمان به زور داخلش  جا شدیم. بچه های خوب و خونگرمی بودن ولی خب فازم به فازشان نمیخورد و زیاد حرف میزدند و حوصله ی شان را نداشتم. دوست پسر نیوشا امیرحسین رو اولین بار بود که میدیدم و واقعا هم شبیه همدیگه بودن. قبل از رفتن به کافه فائزه وقتی شنید جمعیت بچه ها زیاد است خیلی استرس گرفت و مغشوش بود اما من از این شلوغی خوشحال بود چون انقدر آدم زیاد بود که من آن لابه لا گم میشدم و نیاز به صحبت کردن نداشتم. فائزه برعکس من فکر میکرد. کنار حرافی ها و شوخی های که من حوصله شان را نداشتم دختری که بنظر از همه مان بزرگتر میرسید دائما به چشمانم زل میزد و وراندازم میکرد چندبار چشم تو چشم شدیم و من سرم را پایین انداختم یا به جای دیگری نگاه کردم. هر بار که سرم را بالا میاوردم میدیم که باز دارد نگاهم میکند و مرا میپاید. معذب شدم و دائما انگشت هایم نگاه میکردم و سرم را بالا نمیآوردم و مجموعا بیشتر از چند جمله هم حرف نزدم. حالم خیلی بد بود و هر لحظه بدتر میشد. شیوا دلجویانه میگفت که اگر حالت خوب نبود نیاز نبود خودتو اذیت کنی. فائزه اما ساکت و با کلاه جشن تولد نقره ای بر روی سرش گوشه ای نشسته بود و احسان دائما حواسش به من بود و هر چند دقیقه میپرسید: ساقی حالت چطوره و من حوصله و انرژی جواب دادن نداشتم. بالاخره با حرف من اواخر مراسم احسان و فائزه پا شدند و از کافه رفتیم و شروع کردیم به تحلیل شخصیتی بچه ها. به هر ضرب و زوری بود خودمان را به خوابگاه رساندیم و من سریع قرص و داروهایم را خوردم، فیلم دانلود کردم و سعی کردم بخوابم ولی همچنان سرفه امانم رو برید. ساعت دو فائزه پاشد و بهم شربت آویشن داد. خوردم و تا شیش صبح دیگر سرفه نکردم.

 

 

 

 

غلط کردی...
ما را در سایت غلط کردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 143 تاريخ : يکشنبه 1 ارديبهشت 1398 ساعت: 14:18