ماتروشکا

ساخت وبلاگ

فردا تولد فاطمه‌اس. سومین روز از سومین ماه سومین فصل سال. هر سال همین موقع موقع تبریک تولدش من این تاریخ رو خوش‌یمن میگرفتم و بهش امید میدادم. امید به آینده و زندگی. امیدی که خودم هم نمیدانم بهش دل ببندم یا نه. امید خیالی. مثل دیوار‌های بلند دژ و من این پایین داخل حیاط قلعه جفت دیوار های بلندش ایستاده‌ام و بدون اینکه چیزی از آن طرف ببینم تعریف میکنم که اون بیرون دشت‌های پر از گله و هر کسی هرکاری بخواد میکنه و کسی کسی رو آزار نمیده و همه چیز زیباست. امسال من فکر میکنم که این همه سال‌ها من بهت امید واهی میدادم فاطمه. بیرون این قلعه هیچ آرمانشهری نیست. بیرون این قلعه یه قلعه بزرگتره و بیرون اون یه قلعه بزرگتر و ما توی ماتروشکا گیر افتادیم. توی هر جعبه جعبه‌ی دیگه اس و توی جعبه‌ی دیگه جعبه‌ی بزرگتر. اما من امسال موقع تولدت اینها رو بهت نمیگم. امسال هم مثل هرسال برات آرزوهای قشنگ میکنم، آرزوهای جاه‌طلبانه و کمال‌گرایانه. این‌ها رو بهت نمیگم. خودت به هر‌حال یک روزی این‌ها رو میفهمی. یک روز بسیار دور. اما اون موقع تو شک داری که این نتیجه حقیقی باشه. چون من رسول توام و تو فکر میکنی چون من این‌ها رو بهت نگفتم تو احتمالا اشتباه خواهی کرد. من اینها رو بهت نمیگم تا تو بمونی، بیشتر زندگی کنی و من نگهت داشته باشم.

 

به هر حال من آدم خودخواهی ام D:

غلط کردی...
ما را در سایت غلط کردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 93 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 19:27