چندروز اخیر بود که دائما با خودم غر میزدم که: چرا خیلی وقته من دیگه خوابت رو نمیبینم و حسابی از دست خودم شاکی بودم اما دیشب درست وقتی که دیگه ناامید شده بودم دوباره دیدمت. خیلی خوب بود. خیلی خوب. هربار که بهش فکر میکنم لبخند بزرگی تمام پهنای صورتمو میپوشونه. خوابامو دوست دارم چون بهم چیزایی رو نشون میده که تو دنیای واقعی اصلا قابل اتفاق افتادن نیست. مثلا صمیمیت با تو. تو خواب تو با من خیلی صمیمی بودی و من از خوشحالی مثل پرندهها بال میزدم. تو خواب من بحث ها رو ادامه میدم و موضوع برای صحبت پیش میآوردم و از تو حرف میکشیدم. کاری که توی دنیای واقعی اصلا توش موفق نیستم. ما با هم حرف زدیم، چایی خوردیم، قدم زدیم، خندیدیم، بیرون رفتیم، من تو رو با اطرافیان و محیط آشنا کردم، با یه خونهی عجیب آشنات که خودم هم تا حالا ندیدمش اما تو خوابم خیلی خوب میشناختمش، من اونقدر توی خواب خوشحال بودم که وقتی به آخراش رسیدیم و من فهمیدم همش خواب بود دلم میخواست تا ابد بخوابم.
تا ابد
برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 101