پیرزن

ساخت وبلاگ

ازش پرسیدم:(به نظر تو پیری من چگونه است؟) کمی فکر کرد و بعد چند دقیقه گفت :(من فکر میکنم تو یک استاد ادبیات میشوی. یک پیرزن و که ساپورت با دامن ماکسی میپوشد و عینک ته استکانی میزند و موهای بلندش را میبافد و شب و روزش را در یکی از اتاق های خانه که آن را به کتابخانه و اتاق کار تبدیل کرده است میگذراند؛ از روی لجبازی همیشگی اش از کسی کمک نمیگیرد و از عصا استفاده نمیکند. در طول روز کلی دانشجو و جوان برای علم آموزی و هم صحبتی، گروهی به اتاقش می آیند و بین آنها کلی عاشق و دلباخته و سینه چاک دارد....) وسط حرف هایش خنده ام گرفت زیرا آخرین تجربه ای که از مواجهه با چنین پیرزنانی داشتم زیاد خوب نبود. سال چهارم دبیرستان، ده روز به کنکورم مانده بود که متوجه شدم کتابخانه ی بابلسر دوره ی مثنوی خوانی گذاشته است. به بهانه ی درس به کتابخانه رفتم و بعد یکی دو ساعت درس خواندن از جلسه ی مثنوی خوانی سردرآوردم. مجموعا دوازده سیزده نفر بیشتر نبودند. استاد یک مرد چهل پنجاه ساله ی کچل و تپل بود که بین شاگردانش حسابی هواخواه و جانب دار داشت و انگار آسمان پاره شده بود تا این آدم ازش نزول کند. شاگردان مکتب اش هم به جز یک پیرمرد با کلی ریش و موهای سفید، بقیه اجتماعی از پیرزنان امروزی بودند که از تحصیل کرده های آن دوران محسوب میشدند و با کلی عشوه حرف میزدند و سعی میکردند راجع به هر موضوعی اظهار نظر کنند و به قولی در هر سوراخی انگشت کنند. از فاطمه معتمد آریا گرفته تا نحوه زمامداری مملکت و دین و ... . مدل موها و آرایش و مانیکور ناخن هایشان را چه عرض کنم نه تنها دل استاد بلکه دل مرا هم برده بود. هر کدام از صندلی ها را هم ارث پدرشان میدانستند و همین که من روی صندلی ای مینشستم فوری میگفتد:( اااا این صندلی فلانی است) خلاصه با هر زور و زحمتی بود یک صندلی لکنته پیدا کردم و رویش نشستم. بعد از چند دقیقه کلاس آغاز شد و استاد سر جایش قرار گرفت. استاد از عرفان گفت و بند دل ما پاره شد. بعد از چند دقیقه که استاد میگفت و آنها به به و چه چه میکردند؛ مثل همیشه سوال کردن ها و زیر سوال بردن های من شروع شد.از شدت چشم غره ها و نچ نچ کردن هایشان دریافتم که اگر به بحثم ادامه بدهم حسابم با کرام الکاتبین است برای همین سر در گریبان فرو بودم و به خودم نهیب زدم:(دختر احمق دندون به جیگر بگیر) و تا آخر جلسه زبان دوختم.

بعد از پایان جلسه با یکی از خانوم های آنجا شروع به بحث کردیم. بعد پرسیدن اسمم و کلی تعریف و تمجید از آن؛ ازم پرسید: چی جوری دختری به سن تو از عرفان لذت میبرد و خوشش می آید؟
از سوالش جا خوردم. حرف ادامه پیدا کرد و نمیدانم چه شد که یکدفعه خودم را وسط بحث راجع به حافظ با او دیدم؛ یک سر طناب حافظ را او میکشید و یک سر را من.

او اصرار داشت که حافظ تمام شعرهایش فقط عارفانه اس و من اصرار داشتم که عاشقانه و عارفانه اس. به هر حال هر چه من توضیح دادم و مثال زدم گوشش بدهکار نبود و سرآخر اذعان کرد که:( شما به خاطر سنتنون زیاد بلد نیستین و باید مطالعه کنین.) از آن جایی که بحث کردن را دیگر بدون فایده دیدم تصمیم گرفتم ادامه ندهم و سکوت کنم، بعد از چند دقیقه دوباره ازم پرسید که:( چند سالته، کلاس چندمی و رشته ات چیه؟)جواب دادم که سال چهارمم، تجربی و ده روز دیگر کنکور دارم. [تو بگو این جمله را من نگفتم و عزرائیل گفت]. چشمتان روز بد نبیند سرم را بالا بردم و دیدم یه عده آدم مشغول سرزنش کردنم هستن که تو مگر کنکور نداری؟ اینجا چی کار میکنی؟ دختری به سن تو جایش اینجاست؟ و...

من مات و مبهوت فقط نگاهشان میکردم و به این فکر میکردم اگر چند لحظه ی دیگر اینجا بمانم احتمالا لت و پارم میکنند. حس سیندرلا را داشتم وقتی که ناخواهری های بدجنسش لباس زیبایش را در تنش پاره پاره میکردند. باید دنبال راه فرار میگشتم. یکدفعه صدای بوق ماشینی را شنیدم وسریع گفتم :(وای فکر کنم بابام اومده) کتاب را به زیر بغل گرفتم و قلم را در دست و در حالیکه شالم افتاده بود وموهایم پریشان شده بود و بند مانتوم باز شده بود دوان دوان از کتابخانه فرار کردم.

 

غلط کردی...
ما را در سایت غلط کردی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shouka بازدید : 158 تاريخ : چهارشنبه 5 دی 1397 ساعت: 21:17